امروز صبح که از خواب بیدار شدم مطابق روزهای تعطیل دلم هوای استاد را کرد ، لابد می پرسید که استاد کیست ؟
استاد همان است که بربلندای آسمان پرستاره ی ،اینک ابری موسیقی ایران مغرورانه خدایی می کند ، چنان سرمستم از سازو آواز آهنگ وفا که سراز پا نمی دانم و شاید این نوشتن تنها کاری است که کمی به احساستم آرامش بروز می بخشد ،
و چه خوب گفت دوست عزیزم هوشنگ که شجریان فردوسی موسیقی ماست و شاید این تنهاافتخار هم نسلان ما باشد که در زمان او زیسته و حضورش را درک کرده اند .
ای وجود نامتناهی هستی این یکه مرد را سلامت بدار...
روزی با خانم جوانی که اتفاقا سال اول رشته پزشکی هم بود صحبت می کردم که اذعان می کرد از تیپ و قیافه من خوشش آمده است وهمین طور که صحبت می کردیم بحث به اعتقاد کشید ،
از من پرسید که آدم معتقدی هستی : که من پاسخ دادم تا منظورت از معتقد بودن چه باشد
گفت : یعنی منظورم این است که از این آدمهای تازه به دوران رسیده نیستی که ،
من که متوجه نشده بودم منظورش چیست شروع کردم به توضیح دادن در مورد افکار و اعتقاداتم که من هیچوقت دروغ نمی گویم ،که من سعی می کنم حق کسی را ضایع نکنم ، همیشه در خدمت پدر ومادرم هستم و ...
که ایشان گوش می دادند و چیزی نمی گفتند ، دست آخر معلوم شد که ایشان با دیدن ظاهر من واینکه لباسهای من معمولی است در فکر خود یک انسان سنتی را تصور کرده اند و منظورشان هم از تازه به دوران رسیده همان روشنفکر بوده است نمی دانم که واقعا یک روشنفکر باید چه ظاهری داشته باشد و آیا روشفکر بودن وابسته به ظاهر انسانها ست ؟
آیا برای اینکه معتقد باشیم حتما باید سنتی هم باشیم ؟
هدف و غایت معتقد بودن آیا چیزی غیر از انسان بودن است ؟
تازه فهمیدم که چه انسان تازه به دوران رسیده ای هستم !!!!!!!!
ومرگ حقیقتی است تلخ ،اندیشیدن به آن انسان را منفعل می کند و نیاندشیدن به آن انسان را می آزارد ،
از طرفی که دلیلش را نمی دانم ، دوست ندارم بمیرم و از طرفی آنقدر دچار روزمرگی می شوم که اندیشیدن به مرگ آرامم می کند ،
آری مرگ خواب عمیقی است که دیگر هیچگاه خورشید بیداری از پس چشمانت نخواهد دمید ،هیچگاه هیچ کس لحظه خوابیدنش را به یاد نمی آورد ،پس گذاری است آسان آنقدرها هم که می گویند سخت نیست ،به قول معروف وقتی که من باشم مرگ نیست و وقتی که مرگ باشد من نیستم ،به همین سادگی ، اما شاید مفهوم مرگ بسیار فراتر ازاین موارد بیولوژیکی از قبیل نخوردن ،ننوشیدن ،ندیدن ،نفس نکشیدن و... باشد ،درست است که اینها بخشی از هستی انسان است اما به نظر من انسانی که نیاندیشد به دنیا به زندگی به خدا ،انسانی تغییر نکند انسانی که خلق نکند،انسانی که عشق نورزد ، انسانی که روزی هزار بار برای معشوقش نمیرد ،انسانی که به آینده وسرنوشت خانواده اش و فراتر از آن به سرنوشت جامعه اش فکرنکند ، انسانی که لذت نبرد و انسانی که شاد نباشد مدتهاست که مرده است،
حال شما پیدا کنید انسان زنده را ؟