این روزها پرم از احساس رفتن به کجایش را نمی دانم ،
دوست دارم کوله پشتی ام را ببندم ،
بدون هیچ خاطره ، بدون هیچ یادگاری ، حتی بدون یک عکس،
فراموش کنم همه را حتی خودم را
گویی که اکنون زاده شده ام از مادر ،
بروم به گوشه ای از این دنیای وارونه ،
گمنام بیاسایم .
با تو هر شب من مهتاب است ، ماه زده ام هرشب ،
هم ماهی ، هم خورشید
هم ابری و هم باران ،
هم روزی و هم شب ،
هم هستی و هم نیستی ،
همه چیز منی تو ،
زمین ترک خورده ی این دل را سیراب کردی .
آنقدر دوستت دارم ،که می ترسم در دریای احساساتم غرق شوی