شاید هیچ ...

 با تمام دل سوختگی ام

پیشکش یک لبخند بر لبانت یا برق شادی در چشمانت

 می توانست هدیه ای از من حقیر باشد،

     دریغاکه هرگز نتوانستم،

               شاید این از بزرگی غم توست ،

    شاید از فاصله من با روزگار تو،

نمی دانم ،

خدا راشکر که قلمی هست و حس نوشتنی ، اگرچه ناشیانه ، اما خوشحالم که به احساساتم مجال رخ نمودن در پهنه ی کلمات را می بخشم  ،

         با این وجود  آرام می شوم ،

        باری

     شاید من برای تو هیچ نبودم ،

در سکوت آن شب زمستانی بارها آروز می کردم

که ای کاش قطره ی اشکی از چشمان زیبایت باشم ،

   می شد شاید با سقوطم لحظه ای، ذره ای از با غمت را بکشم 

آه ای دوست من ،

و تو دلی داری به بزرگی همه ی دریاها

شاید روزگار هم از به ظاهر مردانش یاد گرفته باشد ،

که با تو اینچنین بی وفایی می کند 

اما تو را خیالی نباشد که اگر بخواهی

روزگارهم اسیر اراده و مرامت خواهد شد ...