لبخند

به زمین سوگند ، به زمان سوگند ، به آسمانها سوگند ،

که شادترین لحظه ی زندگیم 

لحظه ی است که لبخندی بر لبی زیبا 

در کناری از شهر بی دردان بنشانم،

خرسند می شوم آن لحظه که دوستی 

می خندد بی آنکه بخواهد تاوانش را به روزگار بپردازد ....


خورشید وش

سر فرود می آورم برای بوسیدن دستی که آرزویش مهرورزیدن به هر موجودیست 

بی هیچ چشم داشتی  ،

شاید فقط خورشید اینگونه زیسته است ...

گوهر رویاها

نگارا در این روزگار کمند و شاید اصلا نیستند ،

 بیشتر که می اندیشم همیشه ی تاریخ کم بوده اند ،

آنان که درکت کنند ،

آنان که تورا بخواهند فقط و فقط برای خودت ،

اینان جواهرند ،

گوهری هستند از سرزمین رویاها ،

که هیچ وقت ، هیچ کس بدینسان در کنارشان

شاد نبوده است ....


ترانه ای در مستی

و تو آن ترانه ای در مستی 

که مردی تنها برای

دلتنگی خویش می خواند و 

با نوستالژی یک عشق لبخندی برلب می یابد ...