در بامدادان آنروز تابستانی وقتی که دیدم گل سرخ خانه مان بی سر و صدا خشکیده است
دردناک بود اما هشداری که ای فلان هوشیار باش که عشق دارد از خانه تو می رود ، ناگاه تمامی روزهایی که با هم گذرانده بودیم مانند یک فیلم از جلوی چشمانم گذر کرد روزهای پر از احساس ، روزهای دوری ، روزهای دلتنگی ، روزهای بحث و جدل و تهدیدهایی که هیچ وقت جرات به وقوع پیوستن پیدا نکرده بودند و ...
با خودگفتم شاید تو آن ماموری باشی که باید روزی منتظرش باشم آری همه چیز برای یک سکته قلبی ناب آماده است دیگر چه دلیلی ست برای بودن و شاید نه شاید فرصتی باشد برای دوباره نمی دانم شاید تو راست باشی و من دروغ و شاید تو حقی و من ناحق ، دیرگاهی ست که دلم نخندیده است و حاشا که لحظه ای حتی در دلم به تو خیانت کرده باشم اما اینها مهم نیست این رسم روزگار است شاید باید که انسانها همدیگر را نفهمند تا عشقی بمیرد و انسانی بمیرد و دنیایی بچرخد و ...
ورنه هرگز نمیرد آنکس که زنده شد دلش به عشق ...
گلهای خانه هر روز صبح به امید دیدن لبخندت لحظه شماری می کنند ،
چیزی جز یک غنچه شاید نباشد برای تقدیم کردن ...