معرفت ، فهمش را از تو به وام گرفته است ،
آنگاه که انسانیت فریاد ناتوانی برمی آورد ،
تو عشق را به نجوا مینشینی ،
شهرت لیلی را به سخره می گیری ،
و ساده می گذری ...
دریغا که نیست همچون تویی در جهان ،
کاش به قول شاملو آینه ای در برابر آینه ات بگذارم و با هم ابدیتی بسازیم ،
تو یقین گمشده ی منی ،
بازت نمی نهم ....
چشمانت را می بوسم ،
رویت را می بوسم ،
آخ که بوسیدن دستانت چه لذتی دارد ،
نفست را می بویم ،
و با آهنگ ضربان قلبت به خواب می روم ،
نیک می دانم که در عمق نگاهت غرق میشوم آخر ...
ناگهان کسی آنجا که فکرش را نمی کنی ،
آن زمان خیالش را نداری ،
بر در می کوبد و با خود می برد آنچه را که هیچ کس توان بردنش را نداشت ...
دلم مشغول است مثل اونوقتا
که برگهای وسط دفترم از لای منگه می زد بیرون و همش نگران بودم نکنه اون دوتا برگ وسطی دفترم گم بشن و تو امتحان ازهمونا سوال بیاد ....