لیلی وش

معرفت ، فهمش را از تو به وام گرفته است ،

آنگاه که انسانیت فریاد ناتوانی برمی آورد ،

تو عشق را به نجوا مینشینی ،

شهرت لیلی را به سخره می گیری ،

و ساده می گذری ...

دریغا که نیست  همچون تویی در جهان ،

کاش به قول شاملو آینه ای در برابر آینه ات بگذارم و با هم ابدیتی بسازیم ،

تو یقین گمشده ی منی ،

بازت نمی نهم ....

خواب آرامش

چشمانت را می بوسم ،

رویت را می بوسم ،

آخ که بوسیدن دستانت چه لذتی دارد ،

نفست را می بویم ، 

و با آهنگ ضربان قلبت به خواب می روم ،

نیک  می دانم که در عمق نگاهت غرق میشوم آخر ...

گمشته ی سالها

ناگهان کسی آنجا که فکرش را نمی کنی ،

آن زمان خیالش را نداری ،

بر در می کوبد و با خود می برد آنچه را که هیچ کس توان بردنش را نداشت ...

دل مشغولی

دلم مشغول است مثل اونوقتا 

که برگهای وسط دفترم از لای منگه می زد بیرون و همش نگران بودم نکنه اون دوتا برگ وسطی دفترم گم بشن و تو امتحان ازهمونا سوال بیاد ....