خسته ام ،
می خواهم بخوابم ، شاید برای شش سال
اما مگر رهایم کند این کابوس بیداری ،
خسته ام چون درختی که میوه هایش را از سرمای نابهنگام بهاری طلب می کند ،
خسته ام همچون باغی که برگهایش را در دامان پاییز جستجو می کند ،
خسته ام چون ماهیی تنها ،
اسیر در برکه ای کوچک ،
لجن زارمانند ،
در میانه ی کویری بی آبادی
که رو یای آزادیش را با بالهای مرغی ماهی خوار در ذهن می پروراند
خسته ام نه به خاطر نداشتن ،
شاید به خاطر داشتن بیش از حد
شاید پول ،
شاید فکر و خیال ،
خسته ام به خاطر مرگ یک رویا
خسته ام به خاطر مرگ یک کاکتوس
لابد می پرسید چرا کاکتوس
و چرا نه یک اقاقیا
و من می گویم ...
زیبا ، با شکوه ، کم توقع ...
فقط روشنایی را از او نگیرید ،
و تو به چه می اندیشی ؟
درنظرت می شود آیا !!!!؟؟؟