نگارا در این روزگار کمند و شاید اصلا نیستند ،
بیشتر که می اندیشم همیشه ی تاریخ کم بوده اند ،
آنان که درکت کنند ،
آنان که تورا بخواهند فقط و فقط برای خودت ،
اینان جواهرند ،
گوهری هستند از سرزمین رویاها ،
که هیچ وقت ، هیچ کس بدینسان در کنارشان
شاد نبوده است ....
و تو آن ترانه ای در مستی
که مردی تنها برای
دلتنگی خویش می خواند و
با نوستالژی یک عشق لبخندی برلب می یابد ...
گمان مکن که اگر پیگیر نیستم /
فراموش کرده ام /
خیال باطلی است /
در این شب سیاهم امیدی نیست ، نیست ...
سرگشته ام همچون کودکی که دست از دست مادر گسسته است /
در میانه های بازاری شلوغ/
در شهری دوردست /
در محله ای که نامی ندارد ...
آدمی راهست نیمه هایی پنهان و پیدا /
گم گشته ام در نیمه ای از پنهان خویش /
نیمه ها پی در پی ، تو در تو /
شاید شبی پیدا شدم در نیمه ای از پیدای تو ...