شوق حیات یک درخت

گاهی اوقات چیزهایی مشاهده میکنیم که شاید دقایقی ما را به فکر فرو برد ،تو  باغچه خونمون یه درخت سیب کاشته بودیم که الان 12 سال سن داره بگذریم که خاک باغچه هم زیاد برای رشد مناسب نیست ولی این درخت تا دوسال پیش حتی یک دونه سیب هم نگرفته بود و دوسال پیش با پدرم تصمیم گرفتیم اون رو ببریم و با یک درخت دیگه جایگزینش کنیم ، مادرم گفت حالا میوه نداره ولی سایه که داره نبریدش ، از اون سال به بعد اون درخت هر سال کلی شکوفه  میکنه و با جثه ی نسبتا ضعیفی که داره کلی سیب تابستونی میگیره ، واقعا حیرت آور است شاید درخت نیت و احساس ما را درک کرده بود و شوق زیستن او را بارور کرد ... 

حافظان صلح

بد زمانه ای است ناجیان جان 
حامیان وحشت اند 
آخر مگر می شود سرباز صلح باشی و 
کودکی را وادار به تن فروشی کنی برای تکه ای نان ... 

پنگوین های با احساس

یا تا کنون هیچ اندیشیده ای به پنگوینی در قطب شمال ،
نه گناهی کرده است و نه حق کسی را خورده است ،
اما کافی است لحظه ای از لانه ی خود دور شود ،
تا کرکس بدکیش ماجرا در چشم برهم زدنی جوجه ی او را بدرد ،
آری پنگوین هم احساس دارد و از مرگ جوجه اش افسرده می شود ،
اما پنگوین هم آنقدر پاک و بیگناه نیست شاید دقیقه ای قبل خون ماهیی را بر زمین ریخته باشد و این داستان ادامه دارد ...
پنگوین ها ،کرکسها ، ماهی ها  ، همه  بازیگردان تقدیر خویشند ، می خورند و خورده می شوند شاید ما نیز اینگونه باشیم با یک تفاوت کوچک و آن چیزی نیست جز یک توهم ، بله توهم استیلا بر هستی ...

بید مجنون

اون درخت بید مجنون کنار جوی پر آب دیگه نیست ،
خشکید ،
حالا جاش یه کهور کاشتن ،
چون دیگه رودی نمونده ،
آره این کهوره ، ترس 
از بی آبی نداره ،
منم اون بید مجنون ، با هزار عشوه و ناز تو ی باد بهاری ،
منم این کهوره تنها، با دلی فسرده از درد ،
بی امید و دل سنگ ، بدون حتی یک برگ ،  
درست حدس زدی نامرد ، نفسای تو امید جونم بود ...
نگاههای تو آب حیات ،
و ...

حس بویایی

این روزها آنقدر بوی تعفن زیاد شده است ،

که آرزو می کنی همیشه بینی ات گرفته باشد و

هیچ بویی به مشامت نرسد ...